خیلی صحبت کردیم، از همه چیز گفتم و سعی کردم بدون هیچ نقاب و ملاحظه ای حرفهامو بزنم و ازش بخوام که کمکم کنه، راهنماییم کنه و نذاره این حس وحال بمونه همیشه.

من معمولا آدمی ام که نمیتونه راحت خودشو برای کسی توضیح بده ولی برای استادم سعی کردم و تمام تلاشمو کردم که بتونم خودم باشم و خودم رو توضیح بدم، چون به کمکش احتیاج داشتم


فکر میکردم حالا میگه تو خیلی کار داری یا حتی فلان اختلال رو داری، چون طبق تشخیص های خودم حس کردم دارم کم کمOCDمیشم.

ولی جالبه که اون اصلا این رو قبول نداشت و گفت من مشکل یا بدی در تو نمیبینم، من فقط یه دختر خسته میبینم که لازم داره یکم استراحت کنه و خودشو و افکارش جمع و جور بکنه

  ازم سوال های جالبی می‌پرسید

+چقدر به خودت حق میدی!؟

+چقدر از خودت راضی هستی؟!

+چقدر خودتو دوست داری؟!

من هیچی نداشتم در جواب بگم بجز یه عدد

_شاید20یا30درصد

+چرا؟!

_نمیدونم شاید چون میدونم من میتونم از اینی که هستم بهتر باشم و شاید مثل قبل که اون طوفان ها رو تونستم مدیریت کنم، از خودم به طبع انتظار دارم


پی نوشت!:بنظرم باید هرکسی یه مشاور  توی زندگیش باشه حتی اگر همه چیز خوب باشه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چت قشم زندان دیو تکاب قرآن درماني - طب اسلامي - طب سنتي پوستر ديواري حرف های یک آدم جا مانده ! مرکز و کمپ ترک اعتیاد شبنم پلاس مداد شکسته بهترین غذا ها یادوار‌ه‌ها